دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۱۷۳۳۴
يکشنبه ۱۹ تير ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۱

فکرشهر- عبدالرضا عبدالهی: دوران کودکی، یک روز که زمین کشاورزی را شخم می زدیم، سر سفره درست روبروم، کنار راننده تراکتور، پسر عمو نشسته بود و مثل کسی که از قحطی برگشته، هنوز قاشق پر و پیمان اولی از دهنش بیرون نیامده، قاشق بعدی را می چپاند توی حلقش. لپش تا حد ممکن کِش آمده بود و دندان هایش مثل آسیاب برقی کار می کرد. منم که خیلی گشنه ام بود، دست کمی از او نداشتم و تند تند غذا می خوردم. 

خان عمو و سلطان، حین غذا خوردن، گرم صحبت بودند. نمی دانم چطور شد که سر از شرق آسیا درآوردند. یک دفعه خان عمو با لحن طنز همیشگی گفت: «میگُم کُکا، ای کُره ای یَل سی چه ایقِه کَلِشون مُرِ؟» 

سرم را بلند کردم و نگاهم به پسر عمو افتاد. صورتش سرخ شده و لپ پر از برنجش باد کرده بود. داشت زور می زد که جلوی خنده اش را بگیرد. من که هنوز مهر عفو سلطان پای برگه محکومیتم، خشک نشده بود، خیلی سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم، اما نشد. یک لحظه هر دو مثل بمب منفجر شدیم و بلند بلند شروع به خندیدن کردیم. دانه های تیل کشیده برنج از توی دهان و دماغمان پاشید وسط سفره و هر دو به سرفه افتادیم. سلطان با عصبانیت داد زد و گفت: «راساوین برین گُمِتون واوین تا دارِتون نوینُم». 

ما هم سریع بشقاب هایمان را برداشتیم و رفتیم توی سایه چرخ بزرگ تراکتور و بقیه ناهارمان را خوردیم. 

بعد از ناهار، با پسر عمو مشغول صحبت بودیم که داداش به طرفمان آمد. تو یک دستش تیرکمان بود و توی دست دیگرش، چغول بی سری، از پا آویزون بود. گفتم: «به به کَخدا شیری یا روباه؟ دو تا لَهوِزِشم سی ما مینادی». 
داداش از این که تحویلش گرفتم خوشحال شد و گفت: «ککا شیرم، شیر. یه گَزه ای هم زِدُم ولی فرار کِرد و تو چال مُشکی رفت». بعد هم تیرکمان را به من داد. 

رفتیم توی زمین چرخی بزنیم و شانسمان را توی  شکار امتحان کنیم. پرنده ها که شصتشان خبردار شده بود منطقه ناامن شده، هر کدام جایی قایم شده بودند و صحرا سوت و کور شده بود. سه نفری، همه تن چشم شده بودیم و وجب به وجب بیابان را اسکن می کردیم. پسرعمو، یواش  صدایم زد و با دست، بالای تپه کوچک روبرو را نشان داد. اولش فکر کردم چغولی نشسته، ولی خوب که دقت کردم، دندان شماری دراز کشیده بود و آفتاب می گرفت.

سنگی توی تیرکمان گذاشتم و به طرفش پرتاب  کردم. سنگ درست پس کله اش خورد و سرش مثل هندونه ای که زمین بخورد، چهل قاچ شد. بالای سرش که رسیدیم، از درد دمش را  توی هوا تکون می داد و محکم به زمین می کوبید. ننه به ما گفته بود وقتی مارمولکی دمش را تکان می دهد، دارد به آدم ها فحش می دهد. به همین خاطر داداش گفت: «کُکا، کُکا، سی کو هاسِی فحشمون میده». با پاهایم چند بار محکم روی دمش کوبیدم تا کنده شد و گفتم: «غوره بی تربیت، فحش میدی؟ تا الان تو دندون مردم می شمردی، حالا مورییَل وقتی ریز ریزت کردن، دندونتم می شمرن».
 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر